در کتابخانه نشسته ام. سرم به وبگردی گرم است به ناگاه متوجه شخصی می شوم که یک میز جلوتر پشت به من نشسته است. سر و رویش اگر در ایران بود به کمتر از معتاد تزریقی یا کارتن خوابی از همه جا رانده نمی خورد. غرق کتاب و نوشتار است. کیسه ای کنار میز روی زمین مثل همین بقچه هایی که در بساط همان خیابان خوابها پیدا می شود به پایه ی میز تکیه داده است. روی میز اما پر از کتاب است و یک جزوه نوشته ای با جلدی بسان عتیقه های از غار درآمده. خیلی غرق در کار خودش است. نگاهی می کنم از سر ترحم به لباسش به کفشهایش به بار و بندیلش انگار که مسافری از راه رسیده باشد و بی درنگ به سر معدن گنجی دعوت شده باشد. چهره اش به سیاهان می زند آری او سیاه است. دلم می خواهد پیراهنم را به او بدهم پولیور سبزی را که در کنارم است نگاه می کنم باز می اندیشم نکند جواب سربالایی به من بدهد آخر من از فرهنگ اینها چیزی نمی دانم ولی می دانم که از ترحم متنفرند علی الاغلب. البته گدا هم بین اشان دیده ام. اما این از آن قماش نمی خورد که باشد. به فکرم می رسد که عکسی بگیرم که یادم نرود این طور هم می توان به دنبال دانستن بود. و چه بی ریا دنبال می کرد. نه تفاخری در فقر نه تفاخری در دانش اندوزی. اما چهره مصممی داشت. می رود کنار میز متصدی کتابخانه و دنبال کتاب و اطلاعاتی می گردد آنها هم با رغبت تمام کمک می کنند. می خواهم بروم از کسی بپرسم که آیا می شود به او کمک کرد پولیور تیفانی ام را در حراج شب سال نو از ترکیه خریده ام قیمت چندانی نداده ام. اما مناسب است. در همین اثنا سرم گرم دوستی می شود از ایران که مشکلی برای اتصال به فیس بوک دارد نیم ساعتی طول می کشد سر که بر می دارم از پشت مانیتور می بینم که لباس دیگری به تن کرده است تمیز و سالم و نسبتا نو. نفهمیدم کسی هدیه کرد به او یا کسی تذکری داد و او از بقچه اش درآورد و پوشید.