شرمنده که می آیید و نمی یابید

از گل روی همه دوستانی که می آیند اینجا و می بینند که کلبه را دود زده و رنگ و رو رفته شده و خبری از آب و جارو نیست شرمنده ام. داشتم فکر می کردم که گاهی موضوع هست و حس نیست و گاهی حسش هست و موضوع نیست گاهی هم هیچکدومش اما گاهی هم وقت نیست. بعد از مدتها جریده روی اومدم و چند تا هندونه رو با یه دست برداشتم چون اون یکی دستم لای در است! همشون هم مثل عملیات جنگی هستند یه جشنواره که قراره برای اولین بار در باب نوآوری در سلامت برگزار بشه یه کنگره که هر چند کارای زیادی براش نمی کنم اما نمی دونم چرا همه اش تو فکرمه و ترافیک درست کرده کنگره طب عامیانه و این دفعه هم یه مدیریت گذاشته اند توی کاسه ام (نه که خودم حالا بدم اومده!) اون هم دفتر دانش آموختگان دانشگاه علوم پزشکی تهران است که قراره تازه کارهای اصولی اش شروع بشه. به اینها باید اضافه کنم ماهی ۱۷۰ تا ۱۸۰ ساعت کشیک درمانگاه رو ! چه شود!

خلاصه اینها رو گفتم که خودم رو توجیه کرده باشم که چرا دست به صفحه کلید نمی شم و آپ نمی کنم و عذر تقصیر به درگاه شما بزرگوران و عزیزانم آورده باشم. باور کنید وقتی تصور می کنم که دوستان قدم رنجه می کنند و پای بر چشم من می گذارند و می آیند و دست خالی برمی گردند حسابی حالم گرفته می شود.

تاریخ فاتحه خوانی من کی بود؟

دوست خوب جامعه شناسم دکتر جلیل کریمی برایم نوشته است:

masalan waqti to rafti o oon "education industry" ro rah endaxti, man fatehat ro xondam(lazem shod behet migam chera).

برایش نوشتم:

من خودم تاريخ فاتحه خودم رو يه كم و شايد هم يه زياد قبل از تاريخ تاسيس موسسه يا بقول جليل اجوكيشن ايندستري (فارسي نوشتن انگليسي هم باحاله ها) مي دونم و بقول جليل اگه لازم شد توضيح مي دم. اما خوبه كه جليل به من بگه كه چرا؟ هر چند شايد به دلايل متفاوتي خودم هم همين نظر رو داشته باشم اما گاهي به قول يه بنده خدايي كه از فتح اورست برمي گشته و بهش مي گن كه انگيزه ات از صعود چي بوده نگاهي پرمعنا به دوربين گزارشگر تلويزيوني مي كنه و مي گه اين چيزا كه تو مي گي چيه من بار خورد رفتم حالا هم برگشتم تا دوباره بار ببرم قله!!!!!!!!!!
آره جليل جون شايد بار خورده بود و رفتم و آموزشگاه راه انداختم و خودم رو نفله كردم و سوزوندم و اضافه كردم به انواع انتخابهاي خاص خودم كه به مثنوي اين كارهاي عجيب و غريب استقلال طلبانه ام دفتري افزوده شود. دقيقا زماني كه دوباره قرار بود استقلالم رو بدست بياورم در يك عمليات ضربتي از بن برفكندمش. و به تاريخ يكم دي ماه هشتاد و شش تعطيلش كردم و كارهاي ديگري كه باز هم شما هنوز صداي تشتش كه از آسمان افتاده است رو نشنيده ايد انجام دادم و باز به همان خاطر كه استقلالم از دست نرود. شايد ترجمه من از استقلال چيزي شبيه به تعريف اوايل انقلاب انقلابيون از اين مفهوم باشد. اما هر چند به عمق معناي استقلال را نمي دانم حس وابستگي و زير فشار بودن را مي فهمم. و به هر بهايي از آن مي گريزم.
من مردادي هستم و ماجراجو. بي تعارف بگويم كه احساس مي كنم طالع مرداد را از روي رفتار و حركات و سكنات من نوشته اند.
.

.

.

من دوباره بخشي از فعاليتهاي چند سال معوق مانده خودم رو شروع كرده ام و دوران نقاهت را دارم به پايانش نزديك مي كنم و فعلا در مرحله خوديابي هستم.

حکمی صادر شده که امروز اجرایی می شود

امروز برایم روز خاصی است معنای خاصی دارد. شروع ویژه ای است. نقطه عطف است. صد البته فعلا بنا به دلایلی مهر سکوت بر لب زده ام که فاش نگویم. حتی خودم هم نمی دانم چرا. تصمیم گیری راجع به آن را مدام به تعویق می اندازم نمی دانم چرا. اما امروز روز آزادی و رهایی است فرقی نمی کند چه کسی، از چه چیزی، در چه جایی، چرا و چگونه آزاد و رها شده است. مهم احساسها است. امروز پس از پنج سال و چهار ماه و بیست و هشت روز حکمی صادر شده است که به موجب آن کسی آزاد و رها می شود. صد البته حکم امروز صادر نشده است مال قبل بوده و زمان اجرایش امروز بوده است و همیشه آزادی ارجمند و گرانقدر بوده است این یکی را نمی دانم. شاید باشد و شاید نباشد. احساس آزادی و رهایی و بی انتهایی دارم دلم می خواهد تا ابدیت بروم. تا انتهای زمان. تا انتهای جهان. دلم پرواز می خواهد. پرگشودن، رفتن تا بیکران. گم شدن. همیشه مدتی بعد از وقایعی این احساسها را دارم و بیشتر اواخر نقاهت است. نگاهم به آغازی است که در انتظار است.

چند روزی است که حالم خوب است. احساس می کنم که درهای آسمان گشوده شده است و می بارد از هر طرف لطفی و التفاتی و درکی و ... می آید. نگرانم کوپن ام تمام شود و چوب خطم پر شود نگرانم که از دست برود این اوضاع خوب. به قول شاعر دوستانی دارم بهتر از آب روان این چند روز با تمام وجودم احساسش کرده ام نه! که در تمامی عمر احساس می کرده ام و می گفتم و می ستودم و به زبانی شکر می کرده ام.

نزديك بود دوستم سوتي بدهد!

اين روزها چندين بار به وبلاگ منيرو رواني پور نويسنده فرهيخته ايراني و همسر بابك تختي يا به عبارتي عروس شادروان غلامرضا تختي سر زده ام. ياد خاطره اي افتادم روزي از روزهاي ايام دانشجويي كارشناسي ارشد جامعه شناسي، رفته بوديم خريد كتاب با جمله دوستان. به پاساژ فروزنده روبروي دانشگاه تهران رفته بوديم. داخل يك كتابفروشي كه از قضا كتابهاي بسيار خوبي هم داشت سرگرم گپ و گفت بوديم و فروشنده هم با ما همداستان شده بود شايد از ما خوشش آمده بود. صحبت به اينجا كشيد كه فروشنده گفت مهندسي مكانيك (احتمالا) خوانده است و از قضا تصادفي و به سرانگشت سرنوشت به اين راه راهي شده است. ناخودآگاه در ذهنم ماند اين جمله اما رد شديم. دوست خوبم محمد حق مرادي شروع به صحبت كرد كه مي خواهد روي جامعه شناسي ادبيات كار كند و داستانهاي منيرو رواني پور را انتخاب كرده است و از نويسنده به نوعي سراغ كتابهاي اين نويسنده را مي گرفت. فروشنده هم مصرانه مي خواست دليل انتخاب دوست ما را بداند و  گفت شايد بتواند در اين مورد به دوست ما كمك كند چون با رواني پور آشنا است و ارتباط دارد. از كنار اين هم رد شديم و ناخودآگاه پازلي در اعماق ذهنم شكل مي گرفت. نمي دانم چگونه صحبت به ميان آمد كه فهميديم نام او بابك است و من كه مي دانستم همسر منيرو رواني پور بابك تختي است از او پرسيدم تو بابك تختي هستي و او به علامت مثبت سر تكان داد. بيرون كه آمديم محمد گفت خوب به موقع يادت آمد و قضيه رو گفتي و گرنه كنجكاوي فروشنده ممكن بود باعث شود چرت و پرتي بگويم و خلاصه تشكر كرد. ديگر نشد كه به بابك خان سر بزنيم اميدوارم هر جا كه خودش هست و خانواده اش شاد باشند. نجابت او هنوز يادم هست و شكوه از كاري كه در آن افتاده بود اما گلايه اش تلخ نبود. يكي از پستهاي خانم رواني پور را كه مي خواندم فهميدم كه شايد بخشي از مشكل آنها در آن ايام مالي بوده است. اميد كه مرتفع شده باشد. 

يادداشتهاي روز سه‌شنبه 14/12/86

سه‌شنبه ساعت 9 صبح بود كه رسيدم محل كار. يه مطلب دو سه خطي آپ كردم. به چند تا وبلاگ سر زدم و ايميلها رو چك كردم. براي ارايه مقاله حسابي وقت كم داشتم مطالبي رو كه ترجمه كرده بودم با اصل مقاله توي پادگان جا گذاشته بودم اين هم شده بود قوز بالاي قوز. نيم ساعتي هم به سايت ICBC ور رفتم با خانم مهرداد در مورد سايت ICBC به ويژه گروه پژوهشي بيماريهاي پـستان صحبت كردم و شروع به ترجمه مقاله‌اي كردم كه بايد امروز ارايه مي‌دادم. تقريبا تا ساعت 5/1 دو سوم آن را آماده كردم. مهندس حسينيون دوست جامعه‌شناسم هم زنگ زد و چند تا سوال پزشكي داشت ساعت 5/1 رفتم براي ناهار. اواخر ناهار خوردن بود كه احساس كردم قندم افتاده كمي هم سمپاتيزه شدم راستشو بخواهيد از اين حالت خيلي بدم مي‌آيد چون همه بدنم عرق مي‌كند خوشبختانه اين دفعه خيلي شديد نبود 15/2 دقيقه بود كه راه افتادم به سمت آزمايشگاه ژنتيك. 5/2 قرار بود مقاله رو ارايه كنم. اما دكتر شجاع مرادي بود و من خانم اسماعيلي و خانم عبدلي خانم اسماعيلي هم كه ساعت 3 بايد مي‌رفت. دكتر مجيدزاده نيومده بود. دكتر بهرامي هم جلسه انجمن پزشكان عمومي بود. خانم دكتر انبيايي حدود ساعت 3 اومد همان حدودها هم دكتر حبيبي اومد. از اين نيم ساعت استفاده كردم و كمي مطالبم رو مرتب كردم. شروع كردم كه تا ساعت 4 طول كشيد.
ساعت 4 به سمت كلينيك دندانپزشكي حركت كردم ساعت 5 قرار بود اونجا باشم خيلي بدمسير بود هوا هم حسابي سرد و باروني شده بود باد سردي هم مي‌اومد اما با هر زور و ضربي شده بود خوشبختانه سه دقيقه مونده به پنج اونجا بود خانم دكتر فيض‌آبادي دست به كار شد و نيم ساعتي طول كشيد تا كار جراحي رو انجام بده. چون فرمالين مرغوب دم دستشون نبود و من هم قرار بود برم آزمايشگاه استاد دكتر جمالي خودم نمونه را سرم‌پيچ (يعني آغشته به نرمال سالين) به آزمايشگاه رسوندم. الان هم كه دارم اين مطالب رو مي‌نويسم اونجا هستم استاد مشغول انجام كاراشون هستن. دردم تازه شروع شده چون اثر ليدوكائين كم كم داره از بين مي‌ره. مجبور شدم كه يك استامينوفن كدئين بخورم. با استاد در مورد طرح پژوهشي صحبت كردم قرار شد روش بيشتر فكر كنيم تا بتونيم يه پروپوزال خوب ارايه كنيم. امشب جلسه ماهيانه «در محضر استاد» رو داريم. خداييش جلسه خوبي است بر و بچ دور هم جمع مي‌شوند و اخبار رو رد و بدل مي‌كنند و از حال همديگر مطلع مي‌شوند. بعضي‌ها جلسه رو شل مي‌گيرند كه صداي دكتر رئيس‌كرمي هفته قبل دراومد. اميدوارم بچه‌ها قبل از اينكه جلسه رو از دست بدهند و جلسه منحل بشه قدرشو بدونن. دوست خوبم دكتر صادقي زنگ زد كه تهران است و داره مي‌ره قم اگه بشه همديگه رو ببينيم باهاش تو بلوار قرار گذاشتم.

يادداشت‌هاي روز دوشنبه

امروز (كه مثلا دوشنبه ۱۳/۱۲/۸۶ باشه) حدود ساعت 45/9 صبح بود كه رسيدم پژوهشي. ساعت 5/4 هم دوباره راه افتادم براي كشيك. 45/5 رسيدم الان هم كشيك هستم. هنوز دكتر فلاح نيامده بود كه ديدم داره دير مي‌شه پيچوندم زدم بيرون عجب جسارتي! مسوول شب راننده فرستاد دنبالم تا مترو منو رسوند. تا رسيدم قطار رفته بود 15 دقيقه‌اي منتظر موندم تا قطار بعدي رسيد. الان هم ساعت 12 شب است كه رسيدم خونه و دارم اين مطلب رو مي‌نويسم امروز يه اتفاق جالب هم افتاد به دكتر مجيدزاده گفتم دو نو رژيم درماني براي بيماران سرطان پـستان قرار است اعمال شود AC4T4 يا TC6. دكتر گفت نحوه انتخاب چطور است. گفتم رندوم (تصادفي) است. تازه معلوم شد كه با انجام طرح دكتر نجفي براي طرح ما كلي مساله پيدا مي‌شود. چون قرار بود طبق طرح ما بيماران هر گروه خاص از سرطان پـستان درمان مشخصي بگيرند چرا كه قرار است ما ارتباط بيوماركرها را با پيش‌آگهي سرطان پـستان و ميزان زنده ماندن آنها بررسي كنيم. وقتي درمان متفاوت باشد محتملا روي چنين مواردي هم تاثير مي‌گذارد. طرحها دارند با هم تداخل مي‌كنند. عجب‌ها! فردا قرار شد در مورد بيوماركرهاي سرطان پـستان كنفرانس بدهم يك مقاله 18 صفحه‌اي انتخاب كردم. هنوز كه هنوز است آماده‌اش نكرده‌ام فردا تا ساعت 14 وقت دارم اميدوارم گند نزنم!!!!!!!
اين برنامه غيرمترقبه ماموريت امروز حسابي كاراي منو به هم ريخت از كلاس آموزش شنا كه باز موندم جلسه با سينا هم كنسل شد. فردا هم حسابي سرم شلوغ است يه نيمچه جراحي هم دارم كه بايد انجام بدهم نگران نباشيد چيز مهمي نيست.
امروز يه چيزي حدود 5/4 ساعت از وقتم رو توي راه بودم اون از صبح كه با مترو اومدم تهران و يكبار هم عصر رفتم و شب دوباره برگشتم امروز يك مقدار روي طراحي صفحات سايت مركز وقت گذاشتم آروم آروم سايت داره شكل خودشو پيدا مي‌كنه. اما بديش اينه كه فقط قائم به فرد است بايد هر طوري شده بتونم مشاركت بقيه اعضا رو هم جلب كنم با اين حال و هوايي كه دارن مي‌دونم كمي مشكل است اما بايد تلاش خودمو بكنم.

يادداشتهاي روز جمعه 10/12/86

جمعه اين هفته 10/12/86 هم به پژوهش گذشت دكتر صفا نجفي دكتر باصفاي گروه بيماريهاي پـستان كه فوق تخصص انكولوژي است در صدد انجام يك كارآزمايي باليني (RCT) است و مي‌خواهد در چندين مركز از جمله تهران، ساري، همدان، اراك، قزوين و چند شهر ديگر دو نوع رژيم مختلف درماني را در بيماران سرطان پـستان با هم مقايسه كند به همين خاطر همكارانش را دعوت كرده بود تا در مورد پروپوزال طرح و نحوه همكاريها و هماهنگي‌هاي بيشتر با هم صحبت و تبادل نظر كنند. دكتر مجيدزاده در مورد بانك DNA و طرح تشخيص بيماران با سرطان پـستان ارثي توضيح داد و براي طرحمان اقدام به عضويت همكاران نموديم. در كل جلسه خوبي بود. جاي شما خالي آقاي آسيما مدير روابط عمومي جهاد علوم پزشكي هم كه مسوول هماهنگي‌هاي برنامه بود ناهار و ميوه‌هاي خوبي سفارش داده بود. همون اول صبح بود كه دكتر نجفي زنگ زد و گفت داري ميايي فلاسك آبجوش هم با خودت بيار من هم سريع با چاي‌ساز آب‌جوش درست كردم و ريختم تو فلاسك و بردم. سر راه آقاي مهديزاده اومد دنبالم و رفتيم پژوهشي تا فرمهاي همكاري در بانك DNA و پوستر مربوط به توضيحات بانك DNA را پرينت بگيريم. دكتر شجاع مرادي همكارم هم اونجا بود و منتظر.

انگار دوباره نوجوان شده‌ام

كلاس آموزش شنا را شروع كرده‌ام. وقتي احساسم را بعد از شروع كلاس مي‌بينم، بيشتر مي‌فهمم كه آموزش بدجوري روي وضعيت رواني من اثر مثبت مي‌گذارد. از شما چه پنهان مي‌خواهم بدنسازي رو هم شروع كنم، چون متاسفانه در تمام عمرم از اين مساله غافل بوده‌ام. واقعيتش هم دوست دارم بدنم فرم درست و حسابي داشته باشه و هم اينكه براي من كه ديابت دارم، انواع ورزشها خيلي مفيد است.
يه كلاس ديگه هم مي‌خوام برم اونم كلاس موسيقي است وقتي آموزشگاه رو تعطيل كردم بعضي چيزا رو نگه داشتم مثل سه‌تار و گيتار و سنتور و ... حالا اگه بشه مي‌خوام سنتور رو شروع كنم. چه ديدين شايد موسيقي‌دان خوبي از كار در اومديم.
يه نكته‌اي رو اين وسط مي‌خوام بهش اشاره كنم اونهم شوق و علاقه و عشق به هر چيزي است اگر شور و اشتياق باشه و آدم محو اون كار بشه پيشرفتش فوق‌العاده است. يادم مي‌آد اون موقع كه 13 – 14 سالم بود و تازه داشتم شنا رو ياد مي‌گرفتم بمبارون بود و ما رفته بوديم روستا اونجا يه سد داشت (اگه بشه عكسهاي اونحا رو بعدا مي‌گذارم كه تماشا كنيد و حالشو ببريد.) كه من اونجا شناكردنو ياد گرفتم، يادم هست كه توي كوچه براي خودم دست و پا زدن رو تمرين مي‌كردم و تنها چيز مهم برام ياد گرفتن شنا بود. همين مساله رو در مورد ورزش پينگ پنگ خاطرم هست واقعا موقع راه رفتن براي خودم و توي ذهنم بازي مي‌كردم و حركات آن را تمرين مي‌كردم. يه جورايي شده بود خواب و خوراكم. اما حيف كه هيچوقت اين دوره را اصولي فرانگرفتم درست مثل شطرنج كه خيلي وقت شروع كردم اما چون آموزش نديدم خيلي زود ازش دلزده شدم. تنها ورزشي كه تا حدودي اصولي آنهم در سطح بسيار مبتدي فرا گرفتم بدمينتون بود اونهم خدا پدر استاد واحد تربيت بدني 2 رو بيامرزه كه زور زوري به ما يه چيزايي ياد داد.
بگذريم خيلي باحال مي شه مگه نه! روزهاي شنبه و دوشنبه: آموزش شنا، چهارشنبه: شناي آزاد و تمريني احتمالا يكشنبه و سه‌شنبه: بدنسازي و پنجشنبه و جمعه هم تمرين سنتور. چقدر باحال خودم كه حال مي‌كنم!

نوشته‌هاي يك روز نيمه آفتابي در كشيك خدمت

نوشته‌هاي روز يكشنبه ۱۲/۱۲/۸۶

هنوز آنقدرها با خودم صادق نشده‌ام یا به عبارتی بهتر بگویم آنقدر با خودم كنار نیامده‌ام كه بتوانم راحت بنویسم ناخودآگاه بیشتر ترجیح می‌دهم كه از این طرف و آن طرف و از دیگران باشد. چیز دیگری كه باید تمرین كنم این است كه در نوشتن بسیار شتابزده هستم. اگر بخواهم آرام بنویسم از ذهنم می‌رود. در آپ كردن مطالبی كه می‌نویسم عجله دارم، این نقص من است و باید آن را برطرف كنم. دوستانی را می‌بینم كه بعد از نوشتن،‌حوصله چندین و چند بار ویرایش مطالبشان را دارند و همین باعث می‌شود مطالب آنها بهتر و پخته‌تر در بیاید. همین كه این نقیصه را فهمیده‌ام خوشحالم و دارم تمرین می‌كنم كه بر آن چیره شوم. مشكل دیگر این است كه موضوعات متنوع و گسترده‌ای ذهنم را مشغول می‌كند و دوست دارم مطالب خوبی در مورد آنها بنویسم یا گردآوری كنم اما چون مدتهاست كه ننوشته‌ام چنته‌ام خالی است و در جریان خیلی از بحثهای اخیر نبوده‌ام. دو سال و نیم سرگردان بوده‌ام از تیر 84 تا دی 86. در این دو سال و نیم سرگردانی از خیلی چیزها عقب مانده‌ام. نكته جالب دیگر این كه وقتی آموزشگاه رو تعطیل می‌كردم تصورم این بود كه فقط كشیكهای خدمت رو می‌روم و كار پژوهشی می‌كنم اما این روزها كه كارهایم را دسته‌بندی می‌كنم 10 كار جلوی رویم است و یازدهمی هم فردا دوشنبه 13/12/86 قرار است به لیست كارهایم اضافه شود.

  • یكی از آنها همین سر و سامان دادن به وبلاگ است.
  • از كارهای خانه فعلا فاكتور بگیریم كه خود حدیثی دیگر است.
  • مدیریت سایت ICBC پس از آماده شدن نرم‌افزار آن كلی وقتم رو می‌گیرد.
  • بانك اطلاعات بیماران سرطان پـستان برای یكی از جراحان مشهور و از اساتید گرانقدرم را در دست اجرا دارم.
  • پروپوزالی برای بررسی اثرات بیولوژیك امواج RF (رادیو فركوئنسی) به ویژه امواج تلفن همراه باید تدوین كنم.
  • پروپوزال دیگری برای بررسی ارتباط تومورماركرهای سرطان پـستان با پروگنوز (پیش‌آگهی) بیماری باید آماده كنم كه به اندازه كافی دیر شده است. در ضمن برای همین طرح پژوهشی باید فرم پیگیری بیماران را آماده می‌كردم كه خوشبختانه آماده شد. حالا مونده هماهنگی با جراحان برای گرفتن نمونه بافت تومور كه آن هم در دست انجام است. منتظر فلاسك ازت مایع هستم.
  • برای گسترش بانك DNA بیماران مبتلا به سرطان پـستان باید رویه‌های كار رو طراحی كنیم و هماهنگی‌های لازم را برای گرفتن cc10 نمونه خون انجام دهیم. این یكی واقعا كار جالب و ماندگاری است.
  • پروپوزال طرح بیمارستان دیجیتال رو هم باید آماده كنم. البته این خیلی حال می‌ده چون وقتی تصور می‌كنم كه براساس این طرح یك مركز درمانی كاملا ICT-Based شكل خواهد گرفت، واقعا شوق‌زده می‌شوم.
  • یك پروژه آموزشی هم در مراحل تحقیقی قرار دارد كه بررسی‌های اولیه آن را بنده و دوست عزیزم مهندس مهدی نصری داریم انجام می‌دهیم كه بعدا در مورد آن بیشتر صحبت خواهم كرد.
  • كشیكهای خدمت هم هست كه ماهی حدود 170-180 ساعت از وقتم رو می‌گیره البته سعی می‌كنم از اوقات مرده آن استفاده كنم و مطالعات خودم رو بیشتر كنم یا مطلب بنویسم نظیر همین مطلب كه در مطب اینجا در حال نوشتن آن هستم.
  • یادم رفت از همكاری با دایره‌المعارف یا بانك اطلاعات طب مردمی كه در دانشكده طب سنتی دانشگاه علوم پزشكی تهران بگویم. این نیز كار ماندگاری خواهد بود كه با تلاش و كوشش عده‌ای افراد علاقمند در حال انجام است و بنده با دعوت جناب آقای دكتر علیرضا پارساپور به این جمع پیوستم و از آشنایی با دكتر محمدرضا شمس اردكانی،‌خانم دكتر آزاده محبی و تك تك اعضا گروه بسیار خوشحال و مسرور شده‌ام و امیدوارم كه بتوانم مفید باشم.