وبلاگ خانم توحیدلو را می خواندم و آخرین پستش را در مورد بی حوصلگی و روزهای ملس و بی حوصله داشتم فکر می کردم دلیل اصلی بی رمقی و بی حوصلگی خیلی از ماها چیست. به پیشینه افرادی مثل خانم توحیدلو فکر می کردم و خیلی های دیگر که خودم هم شاید جزو همین خیلی های دیگر باشم. نوعی افسردگی سیاسی و اجتماعی است یک جور ناامیدی، بی قدرتی، بی انگیزگی و بی ... (چند چیز دیگر) از روزگاری که امید داشتیم همه چیز خوب می شود و اگر و مگر و کاشکی و اما و آرزو داشتیم گذشتیم و با سر به دیوار خوردیم نه چون نسل اولیها دن کیشوت وار حرکت کردیم و نه چون نسل سومیها بی خیالانه حالشو بردیم. اگر بدانید که روز سه شنبه یعنی آخرین سه شنبه قبل از دوم خرداد که تیر خلاص به انتخابات خورده بود و قرار بود انتخاب اصلح انجام بشود روزمان به چه گذشت انگیزه مند ترین آدمهای دور برمان که خانم توحیدلو خوب می شناسد در خیابان با صدای بلند ترانه می خواندند و می گفتن خوش به حال دخترا و پسرای بالاشهر که دارن عشق و حالشونو می کنن و "بیم موج"ی ندارند.
اما چه زود انتخاب خاتمی سرابی شد که ناامیدی دویدن به سوی آب را از ما گرفت و دویدیم تا هر کداممان در ایستگاههای مختلف پیاده شدیم من در سال 80 و دیگران 84 و برخی 87 و ... برخی هم که  حتی اگر پیاده نشدند نوعی ملالت فکر و عمل و رخوت و سستی دارند.
آن روزها بود که دوستی در خوابگاه امیرآباد به من می گفت ابراهیم بی خیال درست نمی شه تو سعیت رو بکن اما هیچ اتفاقی نمی افته و دریغا که او دانشجوی خام و جوان در پر قو بزرگ شده نبود او به من می گفت که برو اما دل نبند اما فکر نکن آن چیز که تو می خواهی می شود و من باور نداشتم حرفهایش را. او جبهه دیده بود جانباز جنگ بود مجروح جزیره مجنون بود. گرین کارت انگلیس را وانهاده بود و در ایران مانده بود او پس از اتمام تحصیلش به روستای سیس دهگلان سنندج رفت تا یاور دردمندان آن دیار باشد (هر چند از طرح معاف بود، عاشقانه به آنجا رفت) او می دانست که راه بهبود اوضاع از سیاست و قبضه قدرت نمی گذرد و من نمی دانستم که فقط 22 سالم بود و زمانی لازم بود تا به آن درک و آن تجربه برسم. و وقتی رسیدم، از سیاست به اجتماع رسیدم و از اجتماع به روابط بین فردی، انتقامم را از همه و قبل از همه از خودم با نوشتن و چاپ مقاله دانشجو اخلاق و سیاست گرفتم و روابط سلطه را در همه جا از سیاست و اجتماع و هر جمع دو نفره دیگری باز گو کردم و گفتم که اخلاق پیشاماکیاولیستی کمتر از اخلاق پساماکیاولیستی نتیجه بخش است.

می دانید وقتی بیشتر ما به طور ضمنی فهمیده ایم که دستاویزی برای دستگیری نیست و حشیشی نیست که غریقمان به آن چنگ بزند، همه امان نگرانیم و بی حوصله. دیگر نه سالهای ۱۲۸۰ است که مشروطیت و عدلیه بدانیم که روبراهمان می کند نه سالهای دهه ۲۰ و ۳۰ که مارکسیم و سوسیالیسم امید آینده برخی هایمان باشد نه دهه ۴۰ که به دنبال ملی گرایی و ایران عهد باستان باشیم نه دهه ۵۰ که سخنرانیهای آتشین شریعتی و چپ گرایی مذهبی جهت بخش و انسجام بخش اندیشه هایمان باشد نه دهه شصت که به احکام اسلامی دلخوش باشیم و لشگر صاحب زمان را آماده نبردی بی امان و شهادتی برای رسیدن به دوست بخواهیم و نه دهه هفتاد که روشنفکری دینی امیدبخشمان باشد. دهه هشتاد دهه سراب آرزوهاست که اندیشه ای تولید نشده که رفتار ما را شکل بخشد دهه هشتاد دهه بی همه چیزی هرهری مسلکی دهه هر چه باداباد و دهه قدرت بدون دلیل و دهه ترجیحات بلا مرجح است. دهه من دلم می خواد است دهه من چون زور دارم کاری رو می کنم که می تونم و دهه تصویب دروغ و حاشیه های قوی تر از متن و دهه تبصره های مهم تر از اصل است. و این دهه دهها سال ادامه خواهد داشت.

 

ابوذر آذران:در این باره می نویسد ...

این نوشته خورشیدک را هم بخوانید